با حالت ضعف و خونریزی شدید به بیمارستان تموز رسیدیم. ما را روی برانکارد گذاشتند و به سالنی بردند که پر از زخمی های ایرانی بود. هر دو سه نفر را روی یک تخت خواباندند. البته تخت ها بزرگ بود؛ اما سه نفر به زور روی آن جا می گرفتند. سمت راستی ام بچه ی تهران بود؛ اسمش فرزین یا رامین بود نمیدانم. سمت چپی ام بچه آذربایجان بود و بدنش خیلی خونریزی کرده بود. ما در یک سالن بودیم و جمعا هفتاد مجروح با بیست یا بیست و پنج تخت زهوار در رفته. دوست آذربایجانی ام رنگش زرد زرد شده بود. حتی یک باند هم روی زخممان نبستند. وقت غروب چهار نفر از بچه ها به شهادت رسیدند. ما چه می توانستیم بکنیم. بپه ی تهران گفت :”نماز یادت نره!”
آب برای وضو نبود. کف دو دست را بر پتو و لباس ها و دیوار ها کشیدیم و تیمم کردیم و بعد نماز خواندیم؛ چه نمازی! بچه ها تا صبح یکی یکی پرواز می کردند. هر آن احتمال می دادم نوبتم شود. نخاعم قطع شده بود. عراقی ها فقط می آمدند شهدا را می بردند؛ حتی نگاهمان هم نمی کردند. بچه تهران گفت:” حسین! فکر کن ببین برای چه به جبهه آمده و اسیر شده ایم. هدف را از یاد مبر! امید داشته باش! ذکر خدا یادت نره.”
خون مجروحان و شهدا بر کف سالن بود، نمی شد کاری کرد. نیمه شب به خور آمدم. بچه تهران داشت زمزمه می کرد. گوش تیز کردم. می گفت:” خدایا! قبولم کن! اشهد ان لا اله الا الله.”
داشت شهادتین را می خواند. شهید شد. فقط گریستم . عراقی ها آمدند و او را بردند. قبله را دو سه نفر از بچه ها نشان مان دادند و ما فقط چشم ها یا سرمان را به سوی قبله می چرخاندیم و نماز می خواندیم. عراقی ها قبله را نشانمان نمی دادند.
قصه ی نماز آزادگان- صفحه ۶۴- خاطره حسین معزمی نژاد